جدول جو
جدول جو

معنی محرز کردن - جستجوی لغت در جدول جو

محرز کردن
مسلم ساختن، قطعی کردن، ثابت کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماری کردن
تصویر ماری کردن
هلاک کردن، کشتن، برای مثال اگر ماری و گژدمی بود طبعش / به صحراش چون مار کردند ماری (عسجدی - ۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
(شَ وَ / وِ کَ دَ)
نذر کردن فرزند در راه خدا که جز عبادت به کاری نفرمایند: این بی دولتی ما نگر که من این فرزند را محرر کردم. (قصص الانبیاء ص 203). گفت یا رسول خدا، من او را محرر کردم از آن وقت که در شکم من بود. (قصص الانبیاء ص 203)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محصل کردن
تصویر محصل کردن
تحصیل کردن بدست آوردن: ... تا ارتفاع آنرا جمله محصل می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مورد کردن
تصویر مورد کردن
سرخ کردن: (وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر گلنار روی خویش مورد کند همی) (منوچهری. چا. 115: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقرب کردن
تصویر مقرب کردن
کسی را بشخصی بزرگ نزدیک کردن و موجب اعتبار او شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقرر کردن
تصویر مقرر کردن
نشاختن فرمودن مقررداشتن: (نواب سلطان ابراهیم میرزا را مقرر کرد که با تفاق... در ایوان عدل نشسته مهمات حسابی خلایق و امور خیریه ممالک را فیصل دهند) (عالم آرا. چا. امیرکبیر. 207: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکرر کردن
تصویر مکرر کردن
تکرار کردن دوباره یا چند باره کردن بارها انجام دادن: (عنبسه میگوید: مرا خنده آمد و جواب نگفتم بار دیگر همین سخن مکرر کرد) (جوامع الحکایات. 72: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفروز کردن
تصویر مفروز کردن
پخشیده کردن، جدا کردن جدا کردن، تحدید حدود کردن (ملک)
فرهنگ لغت هوشیار
تازه کردن، مصفا کردن: ابر سیاه باز مطراکند بهار هر گه که روی خویش بر اورد کند همی. (منوچهری)، احیا کردن: دبیرستان نهم (کنم) در هیکل روم کنم آیین مطران را مطرا. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
زمینه سخن ساختن با دیگران در میان گذاشتن در میان گذاشتن موضوعی را با دیگران طرح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصرف کردن
تصویر مصرف کردن
گساردن گساریدن
فرهنگ لغت هوشیار
بر گماشتن بر کشیدن سر افراز کردن سرافراز کردن شرف دادن مراقب کسی کردن مواظب کردن: هر که را شغلی بزرگ فرماید باید که در سر یکی را بر او مشرف کند چنانکه او نداند، ناظر و مباشر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گرم کردن، گرم مزاج کردن: و آتش لعل او به دی نه شگفت گر مزاج هوا کند محرور. (مسعود سعد)
فرهنگ لغت هوشیار
اپخشاییدن زینیتن ز بهراندن بی بهره کردن محروم داشتن: ز سرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را باین سرچشمه اش منشان که خوش آبی روان دارد. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشر کردن
تصویر محشر کردن
بهین کردن غوغا کردن (غوغا پارسی است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشی کردن
تصویر محشی کردن
محشا کردن: بر کناره نوشتن
فرهنگ لغت هوشیار
فتوی دادن و نوشتن محضر: شعرم به زر نوشتند آنجا خواص مکه بر بی نظیری من کردند حاج محضر. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
زیور بخشیدن نگارین کردن گلدوزی کردن نقش و نگاردادن (بپارچه)، زینت دادن مزین ساختن و چون برقد این عذرای مزین چنین دیبای ملون بافته اند بنام و القاب همایونش مطرز کردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجهز کردن
تصویر مجهز کردن
بسیجیدن
فرهنگ لغت هوشیار
کشتن هلاک کردن: اگر ماری و کژ دمی بود طبعش بصحراش چو ن مار کردندماری. (عسجدی. لفا اق. 526)
فرهنگ لغت هوشیار
بردن در بازی نرد بطوری که همه مهره هایخود را بردارند و حریف نتواند هیچ مهره را خارج کند
فرهنگ لغت هوشیار
پشینیدن پتودن تنودن استوار کردن پا برجا کردن ثابت نمودن: چون شب شد او در کوشک را محکم کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرم کردن
تصویر مبرم کردن
استوار کردن محکم ساختن استوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرا کردن
تصویر مبرا کردن
پاک کحردن پاکنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
روان کردن، انجام دادن، روا کاندن روان کردن، عمل کردن، بمرحله اجرا در آوردن، چیزی را در زمره چیزی دیگر محسوب داشتن: مرا با کوه تمکینی سر و کار است از قسمت که گر سیلاب خون گریمنگردد پیش او مجری. (تاثیر)
فرهنگ لغت هوشیار
برهنه کردن، رزمدیده ترگزیدن، تنها کردن برهنه کردن، تنها کردن منفرد ساختن، از میان گروهی سپاهی افرادی آزموده و مجرب و رزم دیده را بر گزیدن و بمهمی گسیل داشتن: صاحب آمد... سواران مجرد کرده بود و بجست و جوی من بچهار طرف فرستاده... یا خود را از خود مجرد کردن، از خود رستن و بخدای پیوستن ترک انیت کردن: اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی. (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محترق کردن
تصویر محترق کردن
سوزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
پاره پاره کردن دریدن: و زخمها پیاپی میزدند تا لباس وجود بر پیلان چنان مخرق و ممزق کردند که
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محیط کردن
تصویر محیط کردن
تریستن گردکاندن احاطه دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محضر کردن
تصویر محضر کردن
((مَ ضَ. کَ دَ))
محضر ساختن، استشهاد تهیه کردن، برای تأیید سخنی امضاء و شهادت جمع کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطرح کردن
تصویر مطرح کردن
((~. کَ دَ))
مورد بحث و گفتگو قرار دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطرح کردن
تصویر مطرح کردن
درمیان گذاشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مصرف کردن
تصویر مصرف کردن
گساریدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از احراز کردن
تصویر احراز کردن
به دست آوردن، دارا شدن
فرهنگ واژه فارسی سره